در مذمت یا ستایش تنهایی؟

یکی از دوستانم می‌گفت که دلم می‌خواهد در جایی بنشینم و با کسی یک دلِ سیر از فواید تنهایی بنویسم.

تنهایی یکی از اندک مقولاتی بوده که همیشه بهش علاقه‌مند بودم. 

شاید نشه خیلی راحت ازش نوشت، چون خیلی چیزها هستن که باید حسشون کنی، باهاشون زندگی کنی و سرسپردشون بشی تا به درکی کامل ازشون نائل بشی. تنهایی از همون جمله مقولاته.

بودن با یک دوست زیباست، و اگر اون دوست معنای حقیقی دوست باشه که چه بهتر. دوست صادق میتونه عریان ببینتت، لمست کنه، در آغوش بکشدت و در عین حال رهات کنه. اما تنهایی از این ماجراها فارغه.

نمی‌دونم تا حالا شده فیلم شب‍های روشن رو ببینین یا کتابش رو خونده باشین؟ همیشه برای من به شخصه این داستان نماد تمامیه از تنهایی. یک تنهایی اصیل و یک عشق خالص و افلاطونی که دست‌خورده‌ی حوادث زمانش نیست.

این روزها کمی این تنهایی جلوه‌ی بیشتری پیدا کرده. وقتی شبکه‌های مجازی وارد زندگیمون شدن دیگه نتونستیم همون آدم سابق بشیم. زندگیامون بهم ریخت. چندصد فالور و مخاطب توی یک صفحه میبینیم ولی در دنیای واقعی تنهاییم، خیلی خیلی تنها. خیلیا برای خودشون گل می‌خرن، خودشونو به سینما دعوت می‌کنن، سعی می‌کنن با خودشون دوست‌تر باشن و این خوبه. هرچند دوستی با فردی دیگر هم خیلی وقتا لازمه. گاهی وقتا نیاز داریم هممون تا خودمون رو در آینه‌ی فرد دیگری ببینیم و حتی پیدا کنیم. تنهایی گاهی به جنون می‌کشه، به افسون می‌کشه، به خود برتربینی کشیده می‌شه و نوعی مردم گریزی. این گوشه‌ای از تجربیات هر انسان تنهاییه. اما در عین حال مزایای خودشو هم داره. کمتر پیش میاد آدمی از خودش ناراحت بشه یا دلخور بشه و اگر هم چنین بشه، راه برای جبرانش ساده‌تره. بر این عقیده بودم و هستم که هر انسانی در وهله‌هایی از زمان یا دست‌کم در یک وهله‌ی زمانی نیاز داره به تنها بودن، تا خودشو پیدا کنه، تا کمی خودشو ارزیابی کنه و یک جای مسیر رو بایسته. گاهی وقتا باید ایستاد و از دور به خود نگریست.

درسته که آدمی حیوانیست مدنی بالطبع و اینو ارسطو و اعقابش بارها گفتند، اما همون حیوان ناطقی که در اجتماع زندگی میکنه، تا خودشو نتونه پیدا کنه و بشناسه، پنداری شخصیتی از خودش نداره و صرفا هست، هست در یک کل که براش تصمیم می‌گیرن. تصمیم می‌گیرن که عرف اینطوره، پس تو هم مثل ما باش. به قول معروف که خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!

اما بگذارید کمی از حس و حال تنهایی بگیم. خیلی از رویاهامون در تنهایی مشاهده میشن، در تنهاییه که فضایی پیدا می‌کنیم برای خودمون بودن و جدا خواهیم شد از هر غیری. انگاری شعرای عاشقانه هم توی تنهایی مزه‌ی بیشتری دارن! 

خیلیا کتاب نوشتند و حرف زدند در مذمت تنهایی و بسیاری در نقطه‌ی مقابل نوشتند و گفتند در ستایش تنهایی.

اما این چیزها که به این حرفا نیست، به خود آدمه. زندگی با جملات قشنگ و شیک سپری نمیشه، فلسفه‌ی ذهنی هیچکسی با نقل قول صرف از دیگری تبدیل به فلسفه نمیشه و صرفا در حد تقلید باقی میمونه.

پس بیایم یکم دیگه با هم فکر کنیم، در ستایش تنهایی یا مذمت تنهایی؟

۰ نظر ۱ لایک

شروعی دوباره

بعد از مدت‌هاست که در اینجا می‌نویسم.

همیشه سعی می‌کردم منطقی و روی یک خط همراه با توالی باشه حرفام، نوشته‌هام و همه چیزم.

اما گاهی وقتا باید شک کرد. منم شک کردم. در دنیایی که به سان عروسی بی‌وفاست، غم چه می‌خوریم؟

این روزها ذهنم هم علاوه بر فضای زندگیم سورئال شده. تصاویر متحرک و رویاگونه. اگه بخوام به مانیفست سورئالیست‌ها پایبند باشم شاید بهتره بگم: نگارش خودکار! اما این نگارش خودکار آیا هم‌سنگ دادائیسمه؟ قطعاً نه.

رویاهای ما نمودی از واقعیت درونی و تروماهایی هست که داریم. شاید بهتر باشه چشمامونو ببندیم. اینبار ولی که تحت‌تاثیر یه تصویر ذهنی کلیشه‌ای از جای سرسبز و بهشت گونه؛ هرچند تصور همون بهشت هم ناشی از یک القای ذهنیه که بهمون در طول سال‌ها شده.

تصور کنید که توی یک فضای مه‌آلودی هستین. به حدی مه اطراف رو فراگرفته که شاید جلوی پاهاتون رو هم نمی‍تونید به وضوح ببینید. در همین حین یه درِ آهنی رو می‌بینید که اون سمتش هم سراسر مه هست. هیچ، مثل یه اتاق تاریک که فقط به‌جای تاریکی، ابهام اطرافتون رو فراگرفته. اون سمت در چی می‌بینید؟ اصلا چیزی قابل مشاهده هست؟ 

حالا چشم‌ها رو باز می‌کنیم. به دنیای واقع خوش اومدین! به دنیایی که همه چیز بر اساس یه علت و معلولی سواره. بریم تو مترو. همه در تکاپو و شتاب برای رسیدن به یه جایین. یه دختر فال فروشی جلوتو می‌گیره و با لحنی حزن‌انگیز ازت می‌خواد که فالی بخری. بر می‌گردی به اتاقت. رو تختت دراز می‌کشی. دنبال یه دریچه‌ای برای فرار. به کجا؟ هرجا که این‌جا نیست، من اینجا بس دلم تنگ است، و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است، بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بی‌فرجام بگذاریم، ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

کاش روزی چشم وا می‌کردیم و می‌دیدیم که همه‌ی این زندگی هم فقط یه رویا بود. 

رو یه اورنگی نشستیم در جایی فرای اینجا که نه غمی هست و نه دردی و اونوقت بود که خوب می‌شد به افلاطون و مُثُلش فکر کرد.

گاهی وقتا فقط لازمه چشمامونو ببنیدم. خیلی چیزها خارج از ادراک بیناییمون هستن. چشم هم یک حجاب و پردست.

بیا ره توشه برداریم...

۰ نظر ۱ لایک
آخرین مطالب
کتابفروشی
پولین
در مذمت یا ستایش تنهایی؟
شروعی دوباره
روانکاوی
مقصد نهایی
از "درد" سخن گفتن و از "درد" شنیدن
مهتری و کهتری
هیچ همچون پوچ
مست شوید!
محبوب ترین مطالب
از "درد" سخن گفتن و از "درد" شنیدن
هیچ همچون پوچ
مقصد نهایی
مهتری و کهتری
روانکاوی
مست شوید!
کتابفروشی
در مذمت یا ستایش تنهایی؟
آموزشگاه رانندگی
شروعی دوباره
آرشیو مطالب
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان