بعد از مدتهاست که در اینجا مینویسم.
همیشه سعی میکردم منطقی و روی یک خط همراه با توالی باشه حرفام، نوشتههام و همه چیزم.
اما گاهی وقتا باید شک کرد. منم شک کردم. در دنیایی که به سان عروسی بیوفاست، غم چه میخوریم؟
این روزها ذهنم هم علاوه بر فضای زندگیم سورئال شده. تصاویر متحرک و رویاگونه. اگه بخوام به مانیفست سورئالیستها پایبند باشم شاید بهتره بگم: نگارش خودکار! اما این نگارش خودکار آیا همسنگ دادائیسمه؟ قطعاً نه.
رویاهای ما نمودی از واقعیت درونی و تروماهایی هست که داریم. شاید بهتر باشه چشمامونو ببندیم. اینبار ولی که تحتتاثیر یه تصویر ذهنی کلیشهای از جای سرسبز و بهشت گونه؛ هرچند تصور همون بهشت هم ناشی از یک القای ذهنیه که بهمون در طول سالها شده.
تصور کنید که توی یک فضای مهآلودی هستین. به حدی مه اطراف رو فراگرفته که شاید جلوی پاهاتون رو هم نمیتونید به وضوح ببینید. در همین حین یه درِ آهنی رو میبینید که اون سمتش هم سراسر مه هست. هیچ، مثل یه اتاق تاریک که فقط بهجای تاریکی، ابهام اطرافتون رو فراگرفته. اون سمت در چی میبینید؟ اصلا چیزی قابل مشاهده هست؟
حالا چشمها رو باز میکنیم. به دنیای واقع خوش اومدین! به دنیایی که همه چیز بر اساس یه علت و معلولی سواره. بریم تو مترو. همه در تکاپو و شتاب برای رسیدن به یه جایین. یه دختر فال فروشی جلوتو میگیره و با لحنی حزنانگیز ازت میخواد که فالی بخری. بر میگردی به اتاقت. رو تختت دراز میکشی. دنبال یه دریچهای برای فرار. به کجا؟ هرجا که اینجا نیست، من اینجا بس دلم تنگ است، و هر سازی که میبینم بد آهنگ است، بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بیفرجام بگذاریم، ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
کاش روزی چشم وا میکردیم و میدیدیم که همهی این زندگی هم فقط یه رویا بود.
رو یه اورنگی نشستیم در جایی فرای اینجا که نه غمی هست و نه دردی و اونوقت بود که خوب میشد به افلاطون و مُثُلش فکر کرد.
گاهی وقتا فقط لازمه چشمامونو ببنیدم. خیلی چیزها خارج از ادراک بیناییمون هستن. چشم هم یک حجاب و پردست.
بیا ره توشه برداریم...