امروز بعد از مدتها رمانی خواندم.
همیشه از الکساندر دوما غولی بزرگ در سرم پرورونده بودم که حوندن آثارش کار هرکس نیست و باید خیلی کتابخوان حرفهای باشی تا بتونی مثلا کنت منت کریستو یا سه تفنگدارش رو بخونی. اما اینبار توفیقی اجباری بود که ناشر مجبورم کرده بود.
کتاب خوشخوانی بود و محمود گودرزی هم ترجمهی خوب و مناسبی ازش ارائه داده بود.
نمیدونم تا حالا کتاب درِ تنگ از آندره ژید رو خوندین؟
اگه خونده باشینش و از حال و هوای رمانتیکش خوشتون اومده باشه، پولین هم از جمله کتابهای محبوبتون خواهد شد.
فضای رمانهای و بصورت کلی آثار رمانتیستی شناسنامهی خاص خودشو داره که اگر از بیانیههاشون و شاخصههاشون اطلاع داشته باشین در هر موقعیتی میتونین آثارشون رو بخونین و لذت ببرید. یکی از مهمترین این ویژگیها، توصیفات زیاده و شاید گاهی ملالآوره. نویسنده مخصوصا در ابتدای کار گاهی صفحاتی فقط در توصیف امواج دریا بهتون ارائه میکنه تا کم کم وارد اتمسفر داستان بشید.
رمان بصورت اول شخص نوشته شده و ماجرای عاشقی دلخسته هست که عاشق زنی میشه با نام پولین. حالا این پولین خانم هم از اشراف و طبقات بالای جامعه به حساب میاد که نزدیک شدن بهش هم تشریفات حاص خودش رو داره، تا چه رسد به ابراز عشق بهش! فضای کلی داستان در محیط فرانسه اتفاق میوفته و گهگاهی هم گریزهایی به دیگر بلاد اروپایی از جمله ایتالیا و سوئیس هم میزنه نویسنده.
اما از قضا اتفاقاتی برای پولین رخ میده و شوهرش بلایی به سرش میاره که شخصیت اول داستان یا راوی، قهرمان میشه و الباقی داستان حول محور گفتگوهای این دو میگذره. یه شاخصهی جالبی که غالب رمانهای رمانتیستی دارن هم پاکی و زلالی عشقشونه. مثل رمانهای عاشقانه آمریکایی بیپرده نمیان همهچیز رو بگن و اصلا انگار اتفاقی بین عاشق و معشوق نمیوفته. یکم شاید شبیه سنت اشعار فارسی خودمونه. آخه تو ادب فارسی هم اگر به دیدهی دقت نگاه کنیم، عشاق مازوخیست رو میبینیم و معشوقات سادیست! همه در پی راهی جدا و حال این در حالیه که مثلا در ادبیات عرب این قضیه عکسه. مقام عاشق یا مرد بصورت کلی بسیار چیرهتر از زن یا معشوقه. یاد یکی از اساتید عظام میوفتم که اشاره میکرد به لیلی و مجنون. در ادب عرب اسم این دو عشاق رو مجنون و لیلی مینامیدن و به اولویت اسامی توجه کنید. حالا وقتی وارد ادب فارسی میشه و مثلا نظامی میاد داستانشون رو به نظم میکشه میشه لیلی و مجنون!
حالا بحث در خصوص لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد و خسرو و شیرویه بسیار دراز دامنه که از خیرش در این مجال کوتاه بگذریم.
پولین رو دوست داشتم. کمی سبکم کرد. از فضای آلودهی عشقهای امروزی که نه سرشون پیداست و نه تهشون آشکار من رو برد به جایی دیگر. به جایی و زمانی آرمانیتر. هرچند آرمانشهری که اگر خودمم درش زیست میکردم حتما میبایست یکی از عاشقان جگرخستهای بشم که سرآخر هم به وصالی دست پیدا نمیکنم و یا من ریق رحمت رو سر میکشم یا معشوق بزرگوار. اما حالا خداییش خودمونیم، قشنگهها، نیست؟