از "درد" سخن گفتن و از "درد" شنیدن


"از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ، ندانی که چه دردیست "  
 اَوِستا


صادق می گفت :

"در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد ؛ 

این دردها را نمی توان به کسی اظهار  کرد..."


به راستی که باید نوشت ؛

از دردها ، از غم ها ، از ویرانی ها و از لبخند های تصنّعی...

اَبَرانسان باید بود ؛ چرا که هستی محل زیست ضعیفان نیست و اگر بود دیگر انتحار مفهومی نداشت به راستی .

عشق مفهومی است فرا انسانی ؛ کجا درک می کند این بی خودی از خود را یک با خود ؟

هرگاه بتوان یک سری تراوِشات ذهنی موهوم را بر سبیل عقاید جاری کرد ، می توان به وادی اوّل عشق ورود پیدا کرد ؛

عشق به یک مفهوم فانی ، به سان جهلی است سراسر مرکّب که توهّمی است دردناک که نهایتاً با سوزی درونی پایان می پذیرد...

"عابدان عشق به پایان نبردند ؛

عاشقان عشق به افسانه سپردند ؛

و چه شد نصیبشان جز :

اشک ها و

به دگر عاشقان رشک ها و 

سر بر بیابان ها و دشت ها و

جامه هایی غم فزا و مشکین ..."


۴ نظر ۹ لایک

مهتری و کهتری

"مهتری گر به کام شیر در است
شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عزّ و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی
"
-حنظله بادغیسی
-



شاید یکی از مشهورترین ابیات شعر فارسی ، چهار مصراع فوق از جناب بادغیسی باشه ،
به جهت آنکه در چهارمقاله ی جناب نظامی ذکر شده و به گفته ی مورخان ادبیات یکی از نخستین اشعار در طول تاریخ ادبیات فارسی میتونه باشه؛
حال ماجرای این چهار مصراع چیه ؟
گفته میشه روزی از ملک سرزمین خراسان (احمد بن عبدالله خجستانی) پرسیدند که :جناب! شما که سابقا خربنده بودی و به قول امروزی ها خر اجاره میدادی چطور شد که امروز به امارت خراسان رسیدی؟
ایشون هم در جواب فرمودن:"روزی دو بیت مذکور رو در دیوان حنظله بادغیسی خواندم و داعیه ای در من پدید آمدکه به هیچ وجه در آن حالت که اندر بودم،راضی نتوانستم بود!

و در واقع این ابیات رو راز موفقیت خودشون میدونستن .

عجالتا نگاهی گذرا به ابیات فوق بیندازین دوستان ؛
این عقاید ، نتایج منتهای تلاش بشری برای ماندن در عرصه ی حیاته ،

همیشه این سنخ از سخنان من رو یاد "مالتوس" و عقاید رادیکالشون میندازه ، همانطوری که گفتن "انسانی که در دنیای از قبل تملک شده به دنیا می آید، اگر نتواند قدرتش را از والدینش دریافت کند و اگر جامعه خواهان کار او نباشد ، هیچگونه حقی برای دریافت کمترین مواد غذایی یا چون و چرا درمورد مقام و موقعیت خود ندارد. در سفره ی گسترده ی طبیعت جایی برای او وجود ندارد؛ طبیعت حکم به رفتن او می دهد و خود نیز این حکم را اجرا می کند"

به نقل از جناب نیچه ، هر انسانی دارای اراده ای است معطوف به قدرت ؛
مهم نیست در چه جایگاهی باشی ،
حتی یک نوزاد هم برای مکیدن شیر از پستان مادرش دارای عزمی است که به قدرت به خصوصی ختم می شود ؛
یاد دارم یکی از اساتید به نقل از جناب شیخ الرئیس نقل می کرد که فرمود بسیاری از انسان ها که دست به خودکشی می زنند ، در لحظه ی احتضار پشیمانی عمیقی به سراغشان می آید و با ندامت هرچه بیشتری خواستار بازگشت دوباره به حیاتند؛
یعنی انسان در لحظات دشوار و هنگامی که هنگامه ی مرگ بر او چیره شود به وجود سابق خویش بهتر آگاه شده و خواستار بازگشت وجودش به همان ماهیت مادی است.
خلاصه ی مطلب آن که مهتری را بجویید ، حتی اگر در دهان شیر باشد!
چرا که زندگی دو رویه بیش ندارد ،" زندگی یا مرگ" یا شود بهتر بشود گفت " بودن یا نبودن."


پ.ن: منظور از مهتری و کهتری در متن فوق ،صرفاً جنبه ی مادی ماجراست ، و الّا عالم لاهوت را چه قیاس با ناسوت...

پ.ن: مجال تایپ کردنی مضاف بر این نبود ، پوزش اگر زیاد بر جاده ی خاکی زدیم ...

۹ نظر ۶ لایک

هیچ همچون پوچ

امروز داشتم به کتاب های توی قفسم نگاه می کردم ،

شعر ، داستان ، نثر ،فلسفه ، جامعه شناسی ، عرفان ، نمایشنامه ...

با دیدن عنوان هر کدوم از کتاب ها ، یه صفحه اومد جلوی چشمام. 
این کتاب از کجاست ؟ کی بهم داده ؟ از کجا خریدمش ؟ توش نوشتم ؟ علامت چطور؟

یاد روزای دبیرستان افتادم. روزایی که به قول دوستان "دچار ادبیات" بودیم. یاد زمانایی که دلم میخواست هرچه زودتر تمومش کنم و برم دانشگاه ،
 از طرفی زمانی که تمومش کردم دلم میخواست برگردم دوم دبیرستان سر کلاس دوم انسانی ! 
راستی ، چه تناقضی !
از اون روزها واسم یه گلدون مونده ، با یه کاکتوس خسته که از بس بهش آب ندادم دیگه نرم شده.
آخ که چه فازی بود ! هفته ای میرفتم یه شاخه گل نرگس میخریدم و می آوردمش خونه ؛ شبا قبل خواب چراغ اتاقم رو خاموش میکردم و با شمع به گل نرگس نگاه می کردم ،
از طرفی گاهی وقتا پای حافظ ، عطار ، سعدی یا مولانا و شهریار رو هم می کشیدم وسط...
وصف معشوق شهریار ، هفت شهر عشق عطار ، شاخ نبات حافظ ، اندرز های سعدی و شرح خوندن از رو کتاب شرح مثنوی شریف فروزانفر بود همنفس اون شب ها .
یکی از دوستان میگفت : تو باید دختر میشدی و اون موقع برازندت بود که بشینی کنج اتاق و "تن تن ت تن " بکنی و مصراع بزاری کنار مصراع !:)
بی تعارف میگم ؛ 

.
کاش می شد برگشت به اون روزها ، 
به قول فروغ که :
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
 آن  بام های بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها...


پ.ن: گاهی وقتا با خودم میگم کاش میرفتم ادبیات ؛ هیچ همچون پوچ عالی نبود ...

۱۰ نظر ۹ لایک
آخرین مطالب
کتابفروشی
پولین
در مذمت یا ستایش تنهایی؟
شروعی دوباره
روانکاوی
مقصد نهایی
از "درد" سخن گفتن و از "درد" شنیدن
مهتری و کهتری
هیچ همچون پوچ
مست شوید!
محبوب ترین مطالب
از "درد" سخن گفتن و از "درد" شنیدن
هیچ همچون پوچ
مقصد نهایی
مهتری و کهتری
روانکاوی
مست شوید!
کتابفروشی
در مذمت یا ستایش تنهایی؟
آموزشگاه رانندگی
شروعی دوباره
آرشیو مطالب
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان