"از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ، ندانی که چه دردیست " اَوِستا
صادق می گفت :
"در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد ؛
این دردها را نمی توان به کسی اظهار کرد..."
به راستی که باید نوشت ؛
از دردها ، از غم ها ، از ویرانی ها و از لبخند های تصنّعی...
اَبَرانسان باید بود ؛ چرا که هستی محل زیست ضعیفان نیست و اگر بود دیگر انتحار مفهومی نداشت به راستی .
عشق مفهومی است فرا انسانی ؛ کجا درک می کند این بی خودی از خود را یک با خود ؟
هرگاه بتوان یک سری تراوِشات ذهنی موهوم را بر سبیل عقاید جاری کرد ، می توان به وادی اوّل عشق ورود پیدا کرد ؛
عشق به یک مفهوم فانی ، به سان جهلی است سراسر مرکّب که توهّمی است دردناک که نهایتاً با سوزی درونی پایان می پذیرد...
"عابدان عشق به پایان نبردند ؛
عاشقان عشق به افسانه سپردند ؛
و چه شد نصیبشان جز :
اشک ها و
به دگر عاشقان رشک ها و
سر بر بیابان ها و دشت ها و
جامه هایی غم فزا و مشکین ..."