کتابفروشی

مدتی در یک کتابفروشی معتبر کار می‌کردم.

قرار بود آماده بشیم واسه نمایشگاه کتاب تهران که اردیبهشتا برگذار میشه.

شور و شوق زیادی بود و داوطلبان زیادی هم رزومه فرستاده بودن واسه کار کردن.

به ما گفتن چند تا کتاب جدید انتشاراتمون رو بخونین و درموردش اطلاعات کسب کنید تا واسه نمایشگاه آماده بشین، فلذا یه مدت کارمون هر روز این بود که بریم فروشگاه بشینیم و رمان و داستان بخونیم ساعت ها و حتی برای اون‌وقتی که می‌ذاشتیم هم بهمون پول می‍دادن.

منم خیلی تلاش می‌کردم. از کلاسیک‌ها شروع کرده بودم تا معاصرین و هر روز قبل رفتن هم یه اسپرسو میزدم که با انرژی وافر وارد بشم و واقعا فکر و ذکرمم همونجا بود صرفا.

یه روز مدیر مجموعه اومد بالا سرم و گفت خسته نباشی، لطفا برو دفتر مرکزی اونجا کارت دارن. سمعا و طاعتا پذیرفتم و راهی شدم. انتظار داشتم بگن حالا امروز استثناً اینجا پیش ما یه کاری رو بکن تا فردا که برگردی به فروشگاه. اما وقتی وارد شدم مسئولش گفت خسته نباشی! خیلی متشکریم از حضور پرشورت. شما صلاحیت ادامه همکاری با ما رو نداری. 

متعجب و آشفته پرسیدم: چظور؟ چرا؟

چون مدیریت فروشگاه تشخیص دادن شما روابط عمومیتون بالا نیست و نمیتونین تو نمایشگاه مشتری که میاد رو بقاپین! 

گفتم: قبول دارم درونگرام، ولی آخه وقتی یه جا میشینم و دارم کتابی میخونم و ارتباطی با مشتری ندارم، روابط عمومیمو از کجا تشخیص دادن جناب مدیر؟

راهیم کرد دوباره پیش مدیر فروش و گفت یه فرصت دوباره بهش بده. مدیر عزیز هم نکرد نامردی و هرچی کار عقب مونده تو فروشگاهش داشت اون روز از تمیز کردن قفسه‌ها و چینش مجدد کتب رو به من سپرد و سرآخر در حالی که غرق عرق بودم گفت خسته نباشی ولی نظر من همونه، شما زبل نیستی و صدات در نمیاد!

اعتراضی نداشتم. همیشه اینطوری بودم. تو مایه‌های رضا به قضا دادن و از مامضی درگذشتن.

اما با خودم گفتم شاید همین هم ناشی از غیر اجتماعی بودنمه. اینکه نمیتونم واضح اعتراضم رو بیان کنم و زیادی به هرکسی احترام میذارم. چون تو مکان عمومی و مقابل یک فردی که ظاهر موجه و محترمی داره صدایم رو بلند نمیکنم. 

رفقای درونگرای زیادی دارم. کلا درونگراها خوب همو جذب میکنن. مشکل هممونم شاید همینه. نمیتونیم مثل بقیه با دیگران سریع مچ بشیم و ارتباط بگیریم. خیلی وقتا-نه همیشه- میبینم بسیاری از افرادی که درمورد چیزی حرف میزنن و چه بسا 80% هم اشتباه باشه، ولی چون اعتماد به نفس بالایی دارن و مطمئن هم صحبت میکنن، مخاطب ناگزیر از پذیرششه. اما افراد زیادی رو هم میشناسم که 99% درمورد چیزی مطمئنن و ازش اطلاعات کاملی دارن، اما به خاطر همون1% خطا حرفی نمیزنن و همین باعث میشه که دیگران بهشون توجهی نکنن.

این روزها میبینم افراد زیادی رو که از مزایای درونگرایی صحبت میکنن یا سعی میکنن برونگراها رو آشنا کنن با این تیپ شخصیتی، اما حقیقت اینه که تا خودت همچین نباشی، درکش نخواهی کرد و مزایا که هیچ، اما مصائبش همچون باران رحمت الهی بر سرت نازل میشه در هر لحظه!

۱ نظر ۲ لایک

پولین

امروز بعد از مدت‌ها رمانی خواندم.

همیشه از الکساندر دوما غولی بزرگ در سرم پرورونده بودم که حوندن آثارش کار هرکس نیست و باید خیلی کتابخوان حرفه‌ای باشی تا بتونی مثلا کنت منت کریستو یا سه تفنگدارش رو بخونی. اما اینبار توفیقی اجباری بود که ناشر مجبورم کرده بود.

کتاب خوش‌خوانی بود و محمود گودرزی هم ترجمه‌ی خوب و مناسبی ازش  ارائه داده بود.

نمی‌دونم تا حالا کتاب درِ تنگ از آندره ژید رو خوندین؟ 

اگه خونده باشینش و از حال و هوای رمانتیکش خوشتون اومده باشه، پولین هم از جمله کتاب‌های محبوبتون خواهد شد.

فضای رمان‌های و بصورت کلی آثار رمانتیستی شناسنامه‌ی خاص خودشو داره که اگر از بیانیه‌هاشون و شاخصه‌هاشون اطلاع داشته باشین در هر موقعیتی میتونین آثارشون رو بخونین و لذت ببرید. یکی از مهم‌ترین این ویژگی‌ها، توصیفات زیاده و شاید گاهی ملال‌آوره. نویسنده مخصوصا در ابتدای کار گاهی صفحاتی فقط در توصیف امواج دریا بهتون ارائه میکنه تا کم کم وارد اتمسفر داستان بشید.

رمان بصورت اول شخص نوشته شده و ماجرای عاشقی دلخسته هست که عاشق زنی میشه با نام پولین. حالا این پولین خانم هم از اشراف و طبقات بالای جامعه به حساب میاد که نزدیک شدن بهش هم تشریفات حاص خودش رو داره، تا چه رسد به ابراز عشق بهش! فضای کلی داستان در محیط فرانسه اتفاق میوفته و گهگاهی هم گریزهایی به دیگر بلاد اروپایی از جمله ایتالیا و سوئیس هم میزنه نویسنده.

اما از قضا اتفاقاتی برای پولین رخ میده و شوهرش بلایی به سرش میاره که شخصیت اول داستان یا راوی، قهرمان میشه و الباقی داستان حول محور گفتگوهای این دو می‌گذره. یه شاخصه‌ی جالبی که غالب رمان‌های رمانتیستی دارن هم پاکی و زلالی عشقشونه. مثل رمان‌های عاشقانه آمریکایی بی‌پرده نمیان همه‌چیز رو بگن و اصلا انگار اتفاقی بین عاشق و معشوق نمیوفته. یکم شاید شبیه سنت اشعار فارسی خودمونه. آخه تو ادب فارسی هم اگر به دیده‌ی دقت نگاه کنیم، عشاق مازوخیست رو میبینیم و معشوقات سادیست! همه در پی راهی جدا و حال این در حالیه که مثلا در ادبیات عرب این قضیه عکسه. مقام عاشق یا مرد بصورت کلی بسیار چیره‌تر از زن یا معشوقه. یاد یکی از اساتید عظام میوفتم که اشاره میکرد به لیلی و مجنون. در ادب عرب اسم این دو عشاق رو مجنون و لیلی می‌نامیدن و به اولویت اسامی توجه کنید. حالا وقتی وارد ادب فارسی میشه و مثلا نظامی میاد داستانشون رو به نظم میکشه میشه لیلی و مجنون!

حالا بحث در خصوص لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد و خسرو و شیرویه بسیار دراز دامنه که از خیرش در این مجال کوتاه بگذریم.

پولین رو دوست داشتم. کمی سبکم کرد. از فضای آلوده‌ی عشق‌های امروزی که نه سرشون پیداست و نه تهشون آشکار من رو برد به جایی دیگر. به جایی و زمانی آرمانی‌تر. هرچند آرمانشهری که اگر خودمم درش زیست میکردم حتما می‌بایست یکی از عاشقان جگرخسته‌ای بشم که سرآخر هم به وصالی دست پیدا نمیکنم و یا من ریق رحمت رو سر میکشم یا معشوق بزرگوار. اما حالا خداییش خودمونیم، قشنگه‌ها، نیست؟

۱ نظر ۰ لایک

در مذمت یا ستایش تنهایی؟

یکی از دوستانم می‌گفت که دلم می‌خواهد در جایی بنشینم و با کسی یک دلِ سیر از فواید تنهایی بنویسم.

تنهایی یکی از اندک مقولاتی بوده که همیشه بهش علاقه‌مند بودم. 

شاید نشه خیلی راحت ازش نوشت، چون خیلی چیزها هستن که باید حسشون کنی، باهاشون زندگی کنی و سرسپردشون بشی تا به درکی کامل ازشون نائل بشی. تنهایی از همون جمله مقولاته.

بودن با یک دوست زیباست، و اگر اون دوست معنای حقیقی دوست باشه که چه بهتر. دوست صادق میتونه عریان ببینتت، لمست کنه، در آغوش بکشدت و در عین حال رهات کنه. اما تنهایی از این ماجراها فارغه.

نمی‌دونم تا حالا شده فیلم شب‍های روشن رو ببینین یا کتابش رو خونده باشین؟ همیشه برای من به شخصه این داستان نماد تمامیه از تنهایی. یک تنهایی اصیل و یک عشق خالص و افلاطونی که دست‌خورده‌ی حوادث زمانش نیست.

این روزها کمی این تنهایی جلوه‌ی بیشتری پیدا کرده. وقتی شبکه‌های مجازی وارد زندگیمون شدن دیگه نتونستیم همون آدم سابق بشیم. زندگیامون بهم ریخت. چندصد فالور و مخاطب توی یک صفحه میبینیم ولی در دنیای واقعی تنهاییم، خیلی خیلی تنها. خیلیا برای خودشون گل می‌خرن، خودشونو به سینما دعوت می‌کنن، سعی می‌کنن با خودشون دوست‌تر باشن و این خوبه. هرچند دوستی با فردی دیگر هم خیلی وقتا لازمه. گاهی وقتا نیاز داریم هممون تا خودمون رو در آینه‌ی فرد دیگری ببینیم و حتی پیدا کنیم. تنهایی گاهی به جنون می‌کشه، به افسون می‌کشه، به خود برتربینی کشیده می‌شه و نوعی مردم گریزی. این گوشه‌ای از تجربیات هر انسان تنهاییه. اما در عین حال مزایای خودشو هم داره. کمتر پیش میاد آدمی از خودش ناراحت بشه یا دلخور بشه و اگر هم چنین بشه، راه برای جبرانش ساده‌تره. بر این عقیده بودم و هستم که هر انسانی در وهله‌هایی از زمان یا دست‌کم در یک وهله‌ی زمانی نیاز داره به تنها بودن، تا خودشو پیدا کنه، تا کمی خودشو ارزیابی کنه و یک جای مسیر رو بایسته. گاهی وقتا باید ایستاد و از دور به خود نگریست.

درسته که آدمی حیوانیست مدنی بالطبع و اینو ارسطو و اعقابش بارها گفتند، اما همون حیوان ناطقی که در اجتماع زندگی میکنه، تا خودشو نتونه پیدا کنه و بشناسه، پنداری شخصیتی از خودش نداره و صرفا هست، هست در یک کل که براش تصمیم می‌گیرن. تصمیم می‌گیرن که عرف اینطوره، پس تو هم مثل ما باش. به قول معروف که خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!

اما بگذارید کمی از حس و حال تنهایی بگیم. خیلی از رویاهامون در تنهایی مشاهده میشن، در تنهاییه که فضایی پیدا می‌کنیم برای خودمون بودن و جدا خواهیم شد از هر غیری. انگاری شعرای عاشقانه هم توی تنهایی مزه‌ی بیشتری دارن! 

خیلیا کتاب نوشتند و حرف زدند در مذمت تنهایی و بسیاری در نقطه‌ی مقابل نوشتند و گفتند در ستایش تنهایی.

اما این چیزها که به این حرفا نیست، به خود آدمه. زندگی با جملات قشنگ و شیک سپری نمیشه، فلسفه‌ی ذهنی هیچکسی با نقل قول صرف از دیگری تبدیل به فلسفه نمیشه و صرفا در حد تقلید باقی میمونه.

پس بیایم یکم دیگه با هم فکر کنیم، در ستایش تنهایی یا مذمت تنهایی؟

۰ نظر ۱ لایک

شروعی دوباره

بعد از مدت‌هاست که در اینجا می‌نویسم.

همیشه سعی می‌کردم منطقی و روی یک خط همراه با توالی باشه حرفام، نوشته‌هام و همه چیزم.

اما گاهی وقتا باید شک کرد. منم شک کردم. در دنیایی که به سان عروسی بی‌وفاست، غم چه می‌خوریم؟

این روزها ذهنم هم علاوه بر فضای زندگیم سورئال شده. تصاویر متحرک و رویاگونه. اگه بخوام به مانیفست سورئالیست‌ها پایبند باشم شاید بهتره بگم: نگارش خودکار! اما این نگارش خودکار آیا هم‌سنگ دادائیسمه؟ قطعاً نه.

رویاهای ما نمودی از واقعیت درونی و تروماهایی هست که داریم. شاید بهتر باشه چشمامونو ببندیم. اینبار ولی که تحت‌تاثیر یه تصویر ذهنی کلیشه‌ای از جای سرسبز و بهشت گونه؛ هرچند تصور همون بهشت هم ناشی از یک القای ذهنیه که بهمون در طول سال‌ها شده.

تصور کنید که توی یک فضای مه‌آلودی هستین. به حدی مه اطراف رو فراگرفته که شاید جلوی پاهاتون رو هم نمی‍تونید به وضوح ببینید. در همین حین یه درِ آهنی رو می‌بینید که اون سمتش هم سراسر مه هست. هیچ، مثل یه اتاق تاریک که فقط به‌جای تاریکی، ابهام اطرافتون رو فراگرفته. اون سمت در چی می‌بینید؟ اصلا چیزی قابل مشاهده هست؟ 

حالا چشم‌ها رو باز می‌کنیم. به دنیای واقع خوش اومدین! به دنیایی که همه چیز بر اساس یه علت و معلولی سواره. بریم تو مترو. همه در تکاپو و شتاب برای رسیدن به یه جایین. یه دختر فال فروشی جلوتو می‌گیره و با لحنی حزن‌انگیز ازت می‌خواد که فالی بخری. بر می‌گردی به اتاقت. رو تختت دراز می‌کشی. دنبال یه دریچه‌ای برای فرار. به کجا؟ هرجا که این‌جا نیست، من اینجا بس دلم تنگ است، و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است، بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بی‌فرجام بگذاریم، ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

کاش روزی چشم وا می‌کردیم و می‌دیدیم که همه‌ی این زندگی هم فقط یه رویا بود. 

رو یه اورنگی نشستیم در جایی فرای اینجا که نه غمی هست و نه دردی و اونوقت بود که خوب می‌شد به افلاطون و مُثُلش فکر کرد.

گاهی وقتا فقط لازمه چشمامونو ببنیدم. خیلی چیزها خارج از ادراک بیناییمون هستن. چشم هم یک حجاب و پردست.

بیا ره توشه برداریم...

۰ نظر ۱ لایک

روانکاوی

تا حالا شده در جمعی، گروهی، سخنرانی ای یا گفتگتویی قرار بگیرین و حرف هایی بشنوید که حس کنید مغزتون داره منفجر میشه؟

امروز بعد از مدت ها در جلسه ای که مربوط به گروه قلیلی از بچه های روان شناسی بود شرکت کردم.

موضوع درخصوص ناخودآگاه و رویکرد روانکاوی بود؛

خب، خیلی وقت بود که به واسطه ی دوستانی که داشتم با چنین مباحث و موضوعاتی قرابت و نزدیکی داشتم ولی هیچوقت مثل امروز مسائلی از خاطرم نگذشت.

یکی از این مباحث، تنهایی و تاریکی بود.

خاطرم هست دوستِ روان شناسی داشتم که همیشه پیشم از تاریکی و حسّ امنیتی که در تاریکی داشت میگفت. عجیب بود برام چنین امنیتی تا امروز که پِی بردم به علت چنین حسی؛ تصور کنید انسانی تنها را، انسانی که به ظاهر مغرور و بالغ است ولی در بطن هنوز به انواعی از بلوغِ عاطفی نرسیده -این موضوع رو در خاطراتِ روانکاویِ اریک فروم خوانده بودم- این فرد وابستگیِ عاطفیِ بسیاری رو نسبت به برخی اطرافیانش، همچو مادر، احساس می کنه و با واقعه ای چون از دست دادن این عزیز چنان فشار روانی ای به فرد وارد میشه که دچار اختلالاتی در روان میشه که بعضاً این افراد در اتاقی تاریک خودشان را حبس می کنند؛ اما چرا؟

جالب است به خاطر بیاوریم خاطره ی دورانِ جنینیمان را، به راستی چه مکانی امن تر و چه زمانی خوش تر از آن زمان بود؟ در رَحِم مادر، جایی تاریک...

شاید چنین واکنشی از جانب چنین افرادی که پناه به تاریکی می برند بازسازیِ خاطره ای باشد که سال هاست در ناخودآگاهشان گم شده و اینک به صورتی غیرارادی آن را بالفعل می کنند.

همیشه حسرت آن را می خوردم که ای کاش واژگان بیشتری را در خدمت داشتم که چنین الکن از بازگویی وقایع و شرح یومیه بازنمانم...

۰ نظر ۵ لایک

مقصد نهایی

خیلی وقته درگیر یه سری مسائل شدم ؛

جبر و اختیار ، عشق و نفرت ، جهل و علم  و...

کلاً پرم از مفاهیم متضاد و تطبیقی ؛ کاش همیشه یه مرجع یا فرهنگی بود تا بشه پاسخ همه ی سوالات رو ازش درآورد.

با دوستانم در کافه های شهر میشینیم و فارغ از هر چیزی فکر میکنیم به مفاهیم انتزاعی ، تاریخی ، فلسفی و تمدنی...

آخه واقعا تاثیر مدرنیسم روی ما میتونه چقدر باشه؟ چقدر سنت میتونه برامون واجب یا مضر باشه؟

حسین نصر درمورد سنت چی میگه و شایگان چرا نقدش میکنه؟

اروپای قرن 18 و19 چطور بود؟ آیا اون زمان هم مثل الان همه چی سطحی و ظاهری درک میشد ؟ گمان نمیکنم...

تاثیر جبر تاریخی و جغرافیایی بر روی ما چیه؟ چه میشد اگر به جای قرن 21 ، در قرن 19 به دنیا میومدیم ، همنشین تاثیرگذاران مدرنیسم بودیم و شاید هم لگدی به اون تفکر می زدیم.


از طرفی تشنه ی این سوالاتم و از طرفی هم خسته از پاسخ... مقصد نهایی کجاست ؟

۶ نظر ۷ لایک

از "درد" سخن گفتن و از "درد" شنیدن


"از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ، ندانی که چه دردیست "  
 اَوِستا


صادق می گفت :

"در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد ؛ 

این دردها را نمی توان به کسی اظهار  کرد..."


به راستی که باید نوشت ؛

از دردها ، از غم ها ، از ویرانی ها و از لبخند های تصنّعی...

اَبَرانسان باید بود ؛ چرا که هستی محل زیست ضعیفان نیست و اگر بود دیگر انتحار مفهومی نداشت به راستی .

عشق مفهومی است فرا انسانی ؛ کجا درک می کند این بی خودی از خود را یک با خود ؟

هرگاه بتوان یک سری تراوِشات ذهنی موهوم را بر سبیل عقاید جاری کرد ، می توان به وادی اوّل عشق ورود پیدا کرد ؛

عشق به یک مفهوم فانی ، به سان جهلی است سراسر مرکّب که توهّمی است دردناک که نهایتاً با سوزی درونی پایان می پذیرد...

"عابدان عشق به پایان نبردند ؛

عاشقان عشق به افسانه سپردند ؛

و چه شد نصیبشان جز :

اشک ها و

به دگر عاشقان رشک ها و 

سر بر بیابان ها و دشت ها و

جامه هایی غم فزا و مشکین ..."


۴ نظر ۹ لایک

مهتری و کهتری

"مهتری گر به کام شیر در است
شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عزّ و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی
"
-حنظله بادغیسی
-



شاید یکی از مشهورترین ابیات شعر فارسی ، چهار مصراع فوق از جناب بادغیسی باشه ،
به جهت آنکه در چهارمقاله ی جناب نظامی ذکر شده و به گفته ی مورخان ادبیات یکی از نخستین اشعار در طول تاریخ ادبیات فارسی میتونه باشه؛
حال ماجرای این چهار مصراع چیه ؟
گفته میشه روزی از ملک سرزمین خراسان (احمد بن عبدالله خجستانی) پرسیدند که :جناب! شما که سابقا خربنده بودی و به قول امروزی ها خر اجاره میدادی چطور شد که امروز به امارت خراسان رسیدی؟
ایشون هم در جواب فرمودن:"روزی دو بیت مذکور رو در دیوان حنظله بادغیسی خواندم و داعیه ای در من پدید آمدکه به هیچ وجه در آن حالت که اندر بودم،راضی نتوانستم بود!

و در واقع این ابیات رو راز موفقیت خودشون میدونستن .

عجالتا نگاهی گذرا به ابیات فوق بیندازین دوستان ؛
این عقاید ، نتایج منتهای تلاش بشری برای ماندن در عرصه ی حیاته ،

همیشه این سنخ از سخنان من رو یاد "مالتوس" و عقاید رادیکالشون میندازه ، همانطوری که گفتن "انسانی که در دنیای از قبل تملک شده به دنیا می آید، اگر نتواند قدرتش را از والدینش دریافت کند و اگر جامعه خواهان کار او نباشد ، هیچگونه حقی برای دریافت کمترین مواد غذایی یا چون و چرا درمورد مقام و موقعیت خود ندارد. در سفره ی گسترده ی طبیعت جایی برای او وجود ندارد؛ طبیعت حکم به رفتن او می دهد و خود نیز این حکم را اجرا می کند"

به نقل از جناب نیچه ، هر انسانی دارای اراده ای است معطوف به قدرت ؛
مهم نیست در چه جایگاهی باشی ،
حتی یک نوزاد هم برای مکیدن شیر از پستان مادرش دارای عزمی است که به قدرت به خصوصی ختم می شود ؛
یاد دارم یکی از اساتید به نقل از جناب شیخ الرئیس نقل می کرد که فرمود بسیاری از انسان ها که دست به خودکشی می زنند ، در لحظه ی احتضار پشیمانی عمیقی به سراغشان می آید و با ندامت هرچه بیشتری خواستار بازگشت دوباره به حیاتند؛
یعنی انسان در لحظات دشوار و هنگامی که هنگامه ی مرگ بر او چیره شود به وجود سابق خویش بهتر آگاه شده و خواستار بازگشت وجودش به همان ماهیت مادی است.
خلاصه ی مطلب آن که مهتری را بجویید ، حتی اگر در دهان شیر باشد!
چرا که زندگی دو رویه بیش ندارد ،" زندگی یا مرگ" یا شود بهتر بشود گفت " بودن یا نبودن."


پ.ن: منظور از مهتری و کهتری در متن فوق ،صرفاً جنبه ی مادی ماجراست ، و الّا عالم لاهوت را چه قیاس با ناسوت...

پ.ن: مجال تایپ کردنی مضاف بر این نبود ، پوزش اگر زیاد بر جاده ی خاکی زدیم ...

۹ نظر ۶ لایک

هیچ همچون پوچ

امروز داشتم به کتاب های توی قفسم نگاه می کردم ،

شعر ، داستان ، نثر ،فلسفه ، جامعه شناسی ، عرفان ، نمایشنامه ...

با دیدن عنوان هر کدوم از کتاب ها ، یه صفحه اومد جلوی چشمام. 
این کتاب از کجاست ؟ کی بهم داده ؟ از کجا خریدمش ؟ توش نوشتم ؟ علامت چطور؟

یاد روزای دبیرستان افتادم. روزایی که به قول دوستان "دچار ادبیات" بودیم. یاد زمانایی که دلم میخواست هرچه زودتر تمومش کنم و برم دانشگاه ،
 از طرفی زمانی که تمومش کردم دلم میخواست برگردم دوم دبیرستان سر کلاس دوم انسانی ! 
راستی ، چه تناقضی !
از اون روزها واسم یه گلدون مونده ، با یه کاکتوس خسته که از بس بهش آب ندادم دیگه نرم شده.
آخ که چه فازی بود ! هفته ای میرفتم یه شاخه گل نرگس میخریدم و می آوردمش خونه ؛ شبا قبل خواب چراغ اتاقم رو خاموش میکردم و با شمع به گل نرگس نگاه می کردم ،
از طرفی گاهی وقتا پای حافظ ، عطار ، سعدی یا مولانا و شهریار رو هم می کشیدم وسط...
وصف معشوق شهریار ، هفت شهر عشق عطار ، شاخ نبات حافظ ، اندرز های سعدی و شرح خوندن از رو کتاب شرح مثنوی شریف فروزانفر بود همنفس اون شب ها .
یکی از دوستان میگفت : تو باید دختر میشدی و اون موقع برازندت بود که بشینی کنج اتاق و "تن تن ت تن " بکنی و مصراع بزاری کنار مصراع !:)
بی تعارف میگم ؛ 

.
کاش می شد برگشت به اون روزها ، 
به قول فروغ که :
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
 آن  بام های بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها...


پ.ن: گاهی وقتا با خودم میگم کاش میرفتم ادبیات ؛ هیچ همچون پوچ عالی نبود ...

۱۰ نظر ۹ لایک

مست شوید!

باید همیشه مست بود ،

همه چیز در این است ، یگانه مطلب این است .
تا بار هولناک زمان را که شانه های شما را در هم می شکند و پشت شما را خم می کند،احساس نکنید، باید همواره مست باشید.
از چه ؟ از شراب ، از شعر ، از تقوی ؛ هرگونه دلخواه شماست ، اما مست شوید ...
و اگر گاهی، بر پلکان قصری ، یا بر علف سبز گودالی ، یا در غربت اندوه بار اتاقتان ، بیدار شدید ودیدید که مستی کاهش یافته یا از سرتان پریده ، بپرسید :
از باد ، از موج ، از ستاره ، از پرنده ، از ساعت ، از هرچه می گریزد ، از هرچه می نالد،
از هرچه می چرخد ، از هرچه سرود می خواند ،از هر چه سخن می گوید ،بپرسید چه وقت است؟
و باد، موج ، ستاره ، پرنده ، ساعت به شما پاسخ خواهند داد :
"وقت آن است که مست شوید! برای آنکه برده ی ذلیل زمان نباشید مست شوید ؛ پیوسته مست باشید !
از شراب ، از شعر ، یا از تقوی ؛ هرگونه دلخواه شماست..."

ملال پاریس ؛ شارل بودلر



۳ نظر ۳ لایک
آخرین مطالب
کتابفروشی
پولین
در مذمت یا ستایش تنهایی؟
شروعی دوباره
روانکاوی
مقصد نهایی
از "درد" سخن گفتن و از "درد" شنیدن
مهتری و کهتری
هیچ همچون پوچ
مست شوید!
محبوب ترین مطالب
از "درد" سخن گفتن و از "درد" شنیدن
هیچ همچون پوچ
مقصد نهایی
مهتری و کهتری
روانکاوی
مست شوید!
کتابفروشی
در مذمت یا ستایش تنهایی؟
آموزشگاه رانندگی
شروعی دوباره
آرشیو مطالب
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان